1ـ1 کليات تحقيق
1ـ1ـ1ـ حس عمقي:
اولين بار يک فيزيولوژيست اسکاتلندي به نام Bell (1826) پايه فيزيولوژيک درک حرکت و حس را مطرح نمود. بدين صورت که بين مغز و عضله يک چرخه عصبي وجود دارد و ريشههاي قدامي پيام را از مغز به عضله ميفرستند و ريشههاي خلفي حس وضعيت را از عضله به مغز ميبرند. Bell بيان ميکند که حس وضعيت و حس حرکت با انقباض عضله تحريک شده و پيامهاي آوران به مغز فرستاده ميشود
(Bell et al. 1826).
پاتولوژيست و آناتوميست انگليسي به نام Bastian (1887) آگاهي از انجام حرکت را حس حرکت ناميد (Kinaesthesia) و عنوان کرد که بوسيلهي اين حس پيچيده قادر به درک وضعيت و حرکت اندامهاي خود هستيم و ميتوانيم تمايز ايجاد کنيم و توسط آن مغز ما قادر به هدايت ناخودآگاه بيشتري روي حرکات خواهد بود (Bastian et al. 1887).
محققان از صد سال پيش به آگاهي از وضعيت سگمانهاي بدن توجه کرده اند. شرينگتون (1906) آگاهي از وضعيت سگمانهاي بدن را حس عمقي ناميد و اين کلمه را از لاتين گرفت که Re(ceptus) به معني دريافت کردن و Proprious به معناي از خود ميباشد. او طبقهبندي حواس را به طريق زير انجام داد.
1ـ حس عمقي و کينستزيا (Proprioception & Kinaesthesia) که شامل حس وضعيت، حرکت، نيرو، وزن، تلاش، فشار، ارتعاش و تعادل ميباشد. 2- دما(temperature) شامل سرما و گرما.
3ـ Nociception شامل درد. شرينگتون حس عمقي را اطلاعات آوراني ميداند که منجر به حواس هوشيارانه، تعادل پوسچرال و ثبات سگمنتال ميگردند. اطلاعات حس عمقي از آورانهاي محيطي مثل گلژي تندون، دوک عضله، گيرندههاي پوستي و مفصلي تاندون و ليگامان تأمين ميگردد
Ashton -miller et al. 2000; Stillman et al, 2002)). بسياري از محققين حس عمقي را ورودي آوران حسي از وضعيت مفصل و حرکت مفصل ميدانند در حاليکه عدهاي ديگر آن را حس وسيعتري
ميدانند که کنترل عصبي – عضلاني را در برميگيرد و علاوه بر حس تحريکات آوران، کنترل عصبي – عضلاني، پردازش تحريکات و پيامهاي خروجي را از طريق سيستم عصبي – عضلاني نيز شامل ميشود.حواس عمقي آگاهانه شامل حس حرکت (کينستزيا)، حس وضعيت مفصل و حس نيرو ميباشد
(Reiman et al, 2002). از ديدگاه ديگر حس عمقي يکي از اجزاي حس پيکري است. اين ديدگاه حس پيکري را مکانيسمهاي عصبي ميداند که اطلاعات حسي را از بدن جمعآوري ميکند. اين حسها در مقابل حسهاي ويژه قرار دارند که منظور از آنها به طور اختصاصي بينايي، شنوايي و بويايي است. حس پيکري به سه نوع مکانيکي، حرارتي و درد تقسيم بندي ميشود. در تعريف حس مکانيکي آن را شامل حسهاي تماس و وضعي ميدانند که بوسيله جابجاشدن مکانيکي پارهاي از بافتهاي بدن تحريک ميشود. سپس حس عمقي را به عنوان حسهايي که از بافتهاي عمقي نظير ليگامانها، عضلات و استخوانها ميآيند تعريف
ميکنند. حس عمقي دو سطح دارد: ارادي و غير ارادي با شروع رفلکسي. حس عمقي ارادي قادر به تأمين عملکرد مفصل در ورزش و فعاليت ميباشد و حس عمقي غيرارادي، فعاليت عضلاني و شروع ثبات رفلکسي مفاصل را از طريق گيرندههاي عضله تنظيم مي کند.
اساس حس عمقي انتقال فيدبک عصبي به CNS از طريق مکانورسپتورهاي عضلاني و مفصلي است. مکانورسپتورها ساختار نورواپي تليال تخصص يافتهاي هستند که از بافت پيوندي منشأ ميگيرند و تغيير شکل مکانيکي خود را به سيگنالهاي عصبي کدگذاريشده تبديل ميکنند که به CNS منتقل ميشود. مکانورسپتورها در کپسول مفصلي، تاندون، ليگامان، عضلات و پوست قرار دارند. مکانورسپتورهاي پوستي شامل اجسام پاچيني، انتهاي عصبي آزاد، اندام انتهايي مو و ديسکهاي مرکل هستند. مکانورسپتورهايي که درون کپسول مفصلي قرار دارند شامل پايانههاي رافيني و پاچيني و پايانههاي برهنه عصبي هستند. پايانههاي رافيني درون کپسول مفصلي قرار دارند و بيشتر در آن سطحي از مفصل هستند که هنگام اکستنشن مفصل تحت فشار قرار ميگيرند. پايانههاي رافيني به استرس مثلاً بار يا لود بهتر از استرين مثلاً جابجايي پاسخ ميدهند. پايانههاي پاچيني بطور گستردهاي در طول مفصل در بافت پيوندي اطراف پراکنده هستند. آنها نسبت به فشرده شدن بافتي که درون آن قرار دارند پاسخ ميدهند. به نظر ميرسد که پايانههاي پاچيني اطلاعاتي مربوط به افزايش يا کاهش شتاب در حرکتهاي مفصل تهيه ميکنند. تحريکات کوچک فيبرهاي عصبي که از پايانههاي پاچيني منشأ گرفتهاند با حس فشرده شدن ارتباط دارد. پايانههاي برهنه عصبي بطور اوليه به محرکهاي آسيبرسان پاسخ ميدهند. اين پايانهها در انتهاي روتاسيون مفاصل پاسخ ميدهند و در هنگام التهاب مفصل حساس ميشوند. مکانورسپتورها در واحدهاي عضلاني – تاندوني شامل دوکهاي عضله و گلژي تاندونها هستند. گلژي تاندون مکانورسپتوري است که در تاندونها قرار دارد و عضله را از overload شدن حفظ ميکند و به فشار وارد بر تاندون پاسخ ميدهد که اين فشار از طريق انقباض عضله و يا از طريق افزايش طول پسيو عضله بر تاندون وارد ميشود. تحريک گلژي تاندون به مهار نورون حرکتي منجر ميشود که به عضله حاوي گلژي تاندون ميرود و نيز منجر به تحريک نورونهاي حرکتي ميشود که به عضلات آنتاگونيست ميروند.
دوک عضلاني گيرنده پيچيده فاقد کپسول ميباشد که از 3 تا 10 فيبر داخل دوکي تشکيل شده و در عمق عضلات اسکلتي قرار دارد. دوک عضلاني تغيير طول فيبرهاي عضله و سرعت تغيير طول را کشف ميکند. اين مکانورسپتور به عنوان يک مقايسه کننده، طول دوک عضلاني را با طول عضله اسکلتي مقايسه ميکند. اگر طول فيبرهاي خارج دوکي که در اطراف دوک قرار گرفتهاند کمتر از طول فيبرهاي داخل دوک باشد فرکانس ايمپالسهايي که از گيرنده تخليه ميشود کاهش مييابد. وقتي که قسمت مرکزي دوک عضله بواسطه فعاليت فيبرهاي گاما تحت کشش قرار ميگيرد قسمت گيرندهي دوک ايمپالسهاي بيشتري را صادر ميکند که اين خود باعث تحريک رفلکسي ستونهاي حرکتي آلفا و فعال شدن فيبرهاي عضلاني خارج دوکي ميشود 1991; Biedert et al. 2000)et alGuyton).
محققان معتقدند که دوکهاي عضلاني مهمترين گيرندههايي هستند که براي تعيين خمشدگي مفصل در اواسط محدودهي حرکت آنها به کار ميروند و در کنترل حرکت عضلات نيز نقش فوقالعاده مهمي دارند.اهميت نقش دوک عضلاني را آنجايي ميتوان فهميد که وقتيکه اعصاب حسي که از مفصل و
بافتهاي پوستي ميآيند بيحس شوند احساس حرکت مفصل کاهش مييابد اما از بين نميرود و اين امر به دليل وروديهايي است که از دوکهاي عضلاني ميآيند. همچنين براي کارهاي دقيق و ظريف، تحريک دوکهاي عضلاني با پيامهاي آمده از ناحيه تسهيل کننده مشبک بصلالنخاع باعث تثبيت وضعيت مفاصل ميشود (Biedert et al. 2000).
1ـ1ـ2ـ همکاري سه سطح کنترل حرکتي در سيستم عصبي:
کنترل حرکت و پوسچر به يک جريان مستمر اطلاعات درباره وقايع پيرامون بستگي دارد. پاسخهاي حرکتي عموماً تحت سه سطح کنترل حرکتي قرار دارند. a) طناب نخاعي براي رفلکسهاي ساده b) منطقه تحتاني مغز براي پاسخهاي پيچيدهتر c ) کورتکس مغز براي پيچيدهترين پاسخها. همچنين مخچه و عقدههاي قاعدهاي مناطق زمينهاي حرکتي هستند اگر مناطق زمينهاي مستقيماً فعاليت نورون حرکتي را کنترل نميکنند اما وجود آنها براي مدوله کردن و تنظيم فرمانهاي حرکتي که از مراکز حرکتي صادر ميشود ضروري
ميباشد. بنابراين اطلاعات حس عمقي در هر کدام از اين مراکز کدگذاري و پردازش ميشوند. بالاترين سطح تنظيم، کورتکس سوماتوسنسوري است که اطلاعات حس عمقي را به گونهاي پردازش ميکند تا يک آگاهي هوشيارانه از حس وضعيت مفصل و حرکت مفصل ايجاد کند. قسمت حرکتي کورتکس اطلاعات حس عمقي را مستقيماً از محيط و به طور غيرمستقيم از مخچه، عقدههاي قاعدهاي و کورتکس سوماتوسنسوري دريافت ميکند. اعتقاد بر اين است که درون اين مناطق حرکتي کورتکس است که اطلاعات حس عمقي ذخيره ميشود تا در فرمانهاي حرکتي نزولي بعدي مورد استفاده قرار گيرد.
سطوح نخاعي کنترل حرکتي، اطلاعات حس عمقي را بطور غير هوشيارانه ارزيابي و پردازش ميکند. بين اين دو مرکز کنترل حرکتي (نخاع و کورتکس) ساقه مغز قرار دارد که سيگنالهاي حس عمقي را از طريق اطلاعات آوران از مراکز وستيبولار و بينايي و ديگر وروديهاي سوماتوسنسوري دريافت ميکند و کارهاي کنترل اتوماتيک مثل تعادل پوسچرال روي آن انجام ميدهد. ساقه مغز به عنوان يک ايستگاه رله کننده بين کورتکس و طناب نخاعي عمل ميکند. تمام اطلاعات ورودي در مورد تنشن دقيق و وضعيت مفاصل، عضلات، تاندونها و وضعيت بدن را ثبت ميکند و سپس مخچه پاسخ صحيح براي ايجاد حرکت مطلوب را تعيين ميکند.
کنترل مناسب عملکرد عضلاني نياز به تحريک عضله اسکلتي توسط نورونهاي قدامي حرکتي دارد که در شاخ قدامي ماده خاکستري نخاع قرار دارند. نورونهاي حرکتي قدامي 2 نوع هستند.
1ـ نورون حرکتي آلفا: بيشترين نوع آنها فيبرهاي A آلفا هستند که فيبرهاي بزرگ عضلات اسکلتي را عصب دهي ميکنند. 2ـ نورون حرکتي گاما: اين نورونها، ايمپالسها را از طريق فيبرهاي A گاما به فيبرهاي اينترافيوزال داخل دوکهاي عضلاني انتقال ميدهند. نورونهاي حرکتي گاما تحت تأثير مکانورسپتورهاي مفاصل و نورونهاي حرکتي نزولي ( راه هرمي و فيبرهاي رتيکولواسپانيال ) هستند. با اين مکانيسم سفتي عضله ميتواند مستقيماً تحت تأثير CNS باشد که براي حرکات ارادي مهم است. مجموعه نوروهاي حرکتي گاما ، دوکهاي عضلاني و راههاي آوران اوليه دوکهاي عضلاني، سفتي عضلات اطراف مفصل را برنامه ريزي ميکند به اين ترتيب سفتي مفاصل و ثبات مفصل را تنظيم ميکند. اطلاعات از
دوکهاي عضلاني هم از طريق راههاي آوران اوليه و هم از طريق راههاي آوران ثانويه به طناب نخاعي منتقل ميشود.
بايد توجه داشت که کنترل عملکرد مناسب عضلات نه تنها نياز به تحريک عضله اسکلتي توسط نورونهاي حرکتي قدامي دارد بلکه نيازمند فيدبک حسي مداوم از عضله به نخاع توسط مکانورسپتورهاي عضلاني (دوک عضلاني) و تاندوني (گلژي تندون) است. فيدبک حسي در هر لحظه مغز را از وضعيت عضله، طول و تنشن عضله و چگونگي شارژ آن آگاه ميسازد. براي تأمين اين اطلاعات عضلات و تاندونهاي آنها بوسيله دوکهاي عضلاني که در بطن عضله هستند اطلاعات را در مورد طول عضله و يا سرعت تغيير طول عضله به مغز ميفرستد و گلژي تندون ارگان که در تاندونهاي عضلات قرار دارد اطلاعات را در مورد تنشن يا سرعت تغيير تنشن انتقال ميدهند.
وروديهاي حس عمقي که به کورتکس مغز ميروند منجر به آگاهي هوشيارانه نسبت به وضعيت و حرکت بدن و ايجاد حرکات ارادي ميشوند (Biedert et al. 2000).
1ـ1ـ3ـ حس عمقي و کنترل حرکت :
اساساً کنترل حرکت و پوسچر يک جريان مستمر اطلاعات دربارهي وقايع پيرامون نياز دارد که حس عمقي بوسيلهي پروپريوسپتورها تأمين کننده بخش مهمي از اين اطلاعات ميباشد. فرآيندي که از طريق سيگنالهاي آوران پروپريوسپتور براي کنترل حرکت آماده ميشوند به دو نمونه کنترلFeed back (پس خوراند) و
FeedForward (پيش خوراند) تقسيم ميشوند. کنترل فيدبک عبارت از تحريک و ايجاد پاسخهاي اصلاحي در سيستم مربوطه پس از دريافت پيامهاي حسي ميباشد. اطلاعات ارسالي از گيرندههاي مفصلي و عضلاني بطور رفلکسي فعاليت عضلاني را براي انجام هدف، هماهنگ ميسازد. به هرحال در اين روند فيدبکي تأخير طولانيتري در هدايت اتفاق ميافتد، بنابراين بيشتر در حفظ پوسچر و تنظيم حرکات آهسته نقش دارد. در مقابل کنترل فيدفوروارد عبارت از عملهاي از پيش تنظيم شده قبل از دريافت پيامهاي حس مربوط به اختلال در هموستاز بدن ميباشد و اغلب از اطلاعات پيشين و تجربه براي برنامهريزي فعاليت عضله استفاده ميکند. در کنترل فيدبک اطلاعات و پيامهاي آوران جهت کنترل لحظه به لحظه به پاسخ بطور دائمي تجزيه و تحليل ميشود و در کنترل فيدفوروارد اطلاعات آوران بصورت متناوب تا زماني که کنترل فيدبک وارد عمل شود استفاده ميشود. هر دو نوع کنترل ميتوانند موجب افزايش ثبات مفصلي به شرط تحريک مکرر مسيرهاي حسي و حرکتي شوند (Reiman et al, 2002).
نقش حس عمقي در کنترل حسي حرکتي و ثبات عملکردي مفاصل :
به 2 گروه تقسيم ميشود : 1ـ نقش حس عمقي با توجه به محيط خارج : برنامههاي حرکتي اغلب براساس تغييرات در محيط خارج تنظيم ميشوند. اگرچه منبع اين اطلاعات اغلب از طريق وروديهاي بينايي است اما وضعيتهايي وجود دارد که در آن وروديهاي حس عمقي سريعترين و در دسترسترين منبع هستند.
2ـ نقش حس عمقي در برنامهريزي و تعديل فرمانهاي حرکتي توليد شده داخلي : قبل از يک فرمان حرکتي و نيز در طول يک فرمان حرکت، سيستم کنترل حرکت بايد به تغييرات وضعيت مفصل درگير توجه کند. حس عمقي بهترين اطلاع دهندهي وضعيت به سيستم کنترل حرکتي است.
اجزاي خودآگاه و ناخودآگاه مفهوم حس عمقي را مشخص ميکند. جزء ناخودآگاه پايه رفلکسهاي پروپريوسپتيو لازم براي ثبات استاتيک و دايناميک عملکردي مفصل است. جزء خودآگاه که به عنوان تغييرات اختصاصي موداليتي حس لمس است شامل حس وضعيت و حس حرکت مفصل ميباشد. از ديدگاه تئوريک افزايش سفتي عضلاني و در نتيجه سفتي مفصلي جهت افزايش ثبات عملکردي مفصل نقش مهمي دارد. انقباض همزمان عضلات گروه مخالف باعث افزايش بيشتر سفتي مفصل از طريق افزايش فشار ايجاد شده بين سطوح مفصلي ميگردد. عضلات سفتتر در برابر جابجايي ناگهاني مفصل مقاومت کرده و باعث انتقال آسانتر نيرو به دوک عضلاني و در نتيجه کاهش تأخير در شروع فعاليت رفلکسي ميشوند. بنابراين حس عمقي جهت کنترل حسي حرکتي ثبات مفصل نقش اساسي را ايفا ميکند
(Biedert et al. 2000).
1ـ1ـ4ـ ارزيابي حس عمقي:
اولين بار حدود صد سال پيش محققان آگاهي از وضعيت سگمانهاي بدن را به عنوان مقياس ارزيابي حس عمقي عنوان کردند. بدنبال آن محققين مختلف سعي کردند با ابزارهايي که در دسترس داشتند حس عمقي مفاصل را به طرق مختلف ارزيابي کنند(Ashton-miller et al. 2000). گرچه ارزيابي جنبههاي مختلف حس عمقي بخصوص در ستون فقرات مشکل است ولي متدهايي که در مطالعات به کار ميروند شامل موارد زير است.
ارزيابي حس وضعيت، ارزيابي حس حرکت، ارزيابي حس نيرو و سنگيني، ارزيابي حس سرعت حرکت، ارزيابي زمان عکسالعمل عضلات به وسيله EMG ، ارزيابي تعادل و ثبات پوسچر
(Newcomer et al. 2000). ارزيابي حس وضعيت يا (Joint Position sense) با اندازهگيري خطاي بازسازي زاويه (Repositioning error) در يک عضو به صورت اکتيو يا پسيو صورت ميگيرد و يا از طريق ارزيابي زواياي مفصلي طرف مقابل در ساختن زاويه مورد نظر تعيين ميشود که ميتواند بصورت اکتيو – اکتيو، اکتيو – پسيو، پسيو – پسيو و پسيو – اکتيو، در زنجيره باز يا بسته انجام شود. اندازه گيري مستقيم زاويه مفصل ( توسط گونيامتر، پتانسيومتر و ويدئو) و اندازه گيريهاي غيرمستقيم ( نمودار آنالوگ بينايي VAS ) انجام ميشود (Reiman et al, 2002; Newcomer et al. 2000 ).
براي اندازه گيري زاويه مفصل از گونيامتر يا الکترو گونيامتر استفاده ميشود. يکي از روشهاي ارزيابي حس وضعيت در ناحيه گردن روش کينستزي سرويکوسفاليک يعني توان دوباره جايگذاري دقيق سر روي تنه
مي باشد. اولين بار در سال 1991 Revel و همکاران از اين روش کلينيکي ساده براي بررسي تغييرات حس عمقي گردن استفاده کردند. بدين صورت که فرد به طور ريلکس روي صندلي مينشيند و يک کلاه که رأس آن پرتو نور ليزر نصب شده است روي سر فرد قرار ميگيرد. يک صفحه دايره درجه بندي شده با فاصله 90 سانتيمتر از نشانگر نور ليزر روي ديوار مقابل نصب ميشود. از فرد خواسته ميشود که سر خود را به طور مستقيم و در وضعيت نوترال قرار دهد. سپس چشمان فرد توسط چشمبند بسته ميشود و صفحه مدرج روي ديوار طوري قرار ميگيرد که نور ليزر به مرکز آن که نقطهي هدف ميباشد بتابد. بعد از چند ثانيه که فرد وضعيت سر را به خاطر سپرد، يک حرکت کامل سر در صفحهي افقي يا عمودي انجام ميدهد و سپس سعي ميکند دوباره به وضعيت نوترال سر (نقطهي هدف) برگردد. فاصلهي نقطهي ساخته شده با نقطه هدف (مرکز صفحه) به عنوان خطاي بازسازي زاويه به سانتيمتر ميباشد که با استفاده از فرمول به درجه تبديل ميشود (et al. 1991 Revel).
در مطالعات گذشته مشخص شده که بازسازي وضعيت مرجعبه صورت اکتيو باعث درگيري گيرندههاي مفصلي و عضلاني ميشود و تستهاي اکتيو فانکشن مفصل را بهتر از تستهاي پسيو نشان ميدهند.
گيرندههاي عضلاني اولين منبع براي اطلاعات حس عمقي هستند بنابراين با انجام تست اکتيو در مقايسه با پسيو، آورانهاي گيرندههاي عضلاني افزايش يافته و به علاوه تست اکتيو در مقايسه کلينيکي نسبت به تست پسيو کاربرديتر است (Baker et al. 2002).
براي ارزيابي حس حرکت، آستانه درک يک حرکت و جهت آن ارزيابي ميشود. اين حرکت با يک سرعت ثابت يا به شکل يک محرک ثابت اعمال ميشود. در روش سرعت ثابت، حرکت پسيو کندي اعمال ميشود و حس عمقي به شکل آستانه زاويه يا مسافتي از مفاصل که براي درک حرکت لازم است گزارش ميشود. سرعت حرکت مهم است چون با افزايش سرعت حرکت آستانه درک پايين ميآيد
( Ashton-miller et al. 2000). در روش محرک ثابت، حرکات نوساني از نوع ارتعاش استفاده ميشود و حس عمقي به شکل شدتي از محرک که براي درک حرکت لازم است گزارش ميشود. اين تستها معمولاً با چشم بسته انجام ميشود تا کمک بينايي حذف گردد. روش آستانه درک حرکت پسيو و دوباره بازسازي پسيو زاويه به طور انتخابي مکانورسپتورهاي نوع گلژي و رافيني را تحريک ميکند
(et al. 1998 Swinkels).
سرعتهاي آهسته که از سرعت 5/0 تا 2 درجه بر ثانيه است براي ارزيابي مکانورسپتورهاي با تطابق آهسته به کار ميروند مثل پايانههاي رافيني و گلژي تندون در حاليکه گيرندههاي عضله را کمتر تحريک ميکند. مکانورسپتورهاي با تطابق سريع مثل پاچيني نسبت به تغييرات محرک بسيار حساس هستند بنابراين حس حرکت مفصل را تعديل ميکنند(Reiman et al, 2002; Deshpand et al. 2003) .
ثبتزمان تأخير فعاليت عضلاني در طي نوسانات غيرارادي از طريق EMGروش ديگري است که قابليتهاي رفلکسي را ارزيابي ميکند. EMG حين انجام وظايف فانکشنال اندام فوقاني و تحتاني مثل راه رفتن و پرتاب ميتواند ديوريشن، آمپليتود و توالي فعال سازي عضله را به صورت کمي مشخص کند. با همراه کردن ارزيابي ايزوکينتيک و EMG اطلاعاتي در مورد الگوهاي فعال سازي همزمان که باعث فعاليت ارادي عضله ميشود و همچنين نسبت بين توليد نيرو و سيگنالهاي EMG بدست ميآيد
(Reiman et al. 2002; Carolin et al. 2005) .
براي ارزيابي فانکشنال کمک ترکيبي حس عمقي، بينايي و دهليزي به کنترل پوسچر و تعادل از روش اندازه گيري نوسان پوسچر استفاده ميشود. ارزيابي ثبات پوسچر به دو روش کيفي (سابجکتيو) و کمَي (ابجکتيو) انجام ميشود. يکي از روشهاي ارزيابي تعادل استاتيک تست رومبرگ است. ارزيابي تعادل نيمه دايناميک و دايناميک از طريق تستهاي عملکردي به شکل ثبت زمان دويدن چالاک مثل دويدن در مسير 8، تست جهش روي يک پا، راه رفتن روي سطح باريک با چشمان بسته يا باز و شوت زدن زمان بندي شده ميباشد. براي ارزيابي کمَي تعادل از تجهيزاتي استفاده ميشود. اين تجهيزات از تکنولوژي کامپيوتري صفحه نيرو
(Force plate ) استفاده ميکنند که شامل يک سطح اتکا صاف و محکم بر روي سه پايه يا بيشتر ميباشد و هرپايه به طور مستقل مجهز به يک وسيله اندازه گيري نيرو ميباشد. زمانيکه فرد برروي صفحه نيرو ميايستد موقعيت مرکز نيروهاي اعمال شده به صفحه نيرو در زمان سپري شده محاسبه ميشود. مرکز حرکات نيروي عمودي يک مقياس غيرمستقيم از ميزان نوسان پوسچرال است. ارزيابي تعادل ايستاده، عملکرد کنترل حرکتي کل بدن توسط حس عمقي را همراه با سيستمهاي کنترل ديگر بررسي ميکند
(Lephart et al. 1997).
1ـ1ـ5ـ عوامل مؤثر بر حس عمقي:
تحقيقات نشان ميدهد که صدمات ميتواند بر توانايي حس عمقي اثر بگذارد و حس عمقي ضعيف يک فاکتور مهم در ايجاد صدمات مکرر بعد از بهبودي عضله و تاندون ميباشد
)Vuilerme et al. 2002; Jerosch et al.1996). مطالعات انجام شده نشان ميدهد که درد بر حس عمقي اثر ميگذارد بدين صورت که افزايش پيامهاي درد از پايانههاي درد بدليل تغييرات متابوليک و تجمع مواد التهابي مثل برادي کينين و اسيدآراشيدونيک و آتروفي و فيلتراسيون چربي در عضلات منجر به کاهش و يا تغيير در آورانهاي حس عمقي به مراکز بالاتر ميشود که بر حس عمقي موضعي و همچنين بر مکانيسم مرکزي کنترل پوسچر اثر گذاشته و باعث اختلال تعادل ميشود. شواهدي وجود دارد که در حضور درد و التهاب عضله مهار تخليه گاما موتور نورون ايجاد ميشود و تحت اين شرايط اطلاعاتي که بوسيله دوک منتقل ميشود غير دقيق است و منجر به تغيير حساسيت حس عمقي ميشود
(Terelevan et al. 2006;Staply et al. 2006; Sjolander et al. 2008; Poole et al. 2007; Field et al. 2008).
يکي ديگر از عواملي که بر حس عمقي اثر ميگذارد خستگي ميباشد.
1ـ1ـ6ـ خستگي:
خستگي پديدهي پيچيدهاي است که باعث کاهش کارايي فانکشنال فرد ميشود و به چند نوع تقسيم ميگردد.
1ـ خستگي عضلاني موضعي عبارت است از کاهش پاسخ عضله نسبت به تکرار محرک. اين خستگي هم در اثر فعاليتهاي ديناميک و هم استاتيک ممکن است رخ دهد و در اثر ترکيبي از عوامل زير ايجاد ميگردد : اختلال در مکانيسم انقباض عضله به علت کاهش ذخاير انرژي، عدم تأمين اکسيژن کافي و ساخته شدن اسيد لاکتيک، تأثيرات بازدارنده سيستم عصبي مرکزي و کاهش در هدايت پيامها در محل اتصال عصب به عضله بويژه در فيبرهاي سريع. اين نوع خستگي باعث ايجاد احساس ناراحتي و حتي درد و اسپاسم در عضله ميشود و وقتي اتفاق بيفتد پاسخ عضله آهستهتر ميشود و يا دامنه حرکتي کامل را طي نميکند.
2ـ خستگي عضلاني کلي(کل بدن): عبارت است از کاهش واکنش فرد در طي فعاليت فيزيکي طولاني مدت مثل قدم زدن يا درجا زدن. اين نوع خستگي معمولاً در اثر فعاليتهاي کم شدت ولي خيلي طولاني مدت و به علت کاهش سطح قند خون، کاهش ذخاير قند در عضلات و کبد و يا بر همخوردن تعادل يون پتاسيم خصوصاً در افراد مسن ايجاد ميشود.
3ـ خستگي همراه با بيماريهاي خاص: در برخي بيماريهاي عصبي – عضلاني و يا قلبي – ريوي خستگي سريعتر از حالت طبيعي و يا در زمانهاي خاصي ايجاد ميشود مثلاً در مولتيپل اسکلروز معمولاً قدرت بيمار صبحها خوب است ولي در بعدازظهر خستگي به اوج ميرسد و فرد به طور آشکاري ضعيف
ميشود. بيماران قلبي – ريوي و يا مبتلايان به ضايعات عروق محيطي سريعتر از افراد سالم خسته ميشوند و مدت بيشتري هم طول ميکشد تا خستگيشان برطرف شود (Kisner ,Colby. 2007).
خستگي عضله زماني رخ ميدهد که متابوليسم بافت عضله در المانهاي انقباضي تأمين نميشود که به علت ايسکمي و اکسيژن ناکافي و کاهش موضعي ساير مواد متابوليکي ميباشد. خستگي عضله باعث اختلال عملکرد ميشود بدين صورت که براي ايجاد نيروي موردنظر بايد تلاش بيشتري به کار رود و در نهايت فرد نميتواند نيروي موردنظر را توليد کند (Rozze et al. 2000).
خستگي عضله را ميتوان به عوامل متابوليک و غير متابوليک نسبت داد. عوامل متابوليک: در اثر تغييرات متابوليک و يوني مثل افزايش تجمع پتاسيم يا اکسيژن در دسترس ناکافي به علت کاهش جريان خون و افزايش پيامهاي پايانههاي آزاد عصبي، انتقال پيامهاي حسي دچار اختلال ميشود. عوامل غير متابوليک که باعث خستگي عضله ميشوند عملکرد قسمت انقباضي سلول را رهبري ميکنند و شامل اختلال در برنامه ريزي و تحريک عصبي – عضلاني و سارکولم و زوج تحريک – انقباض ميباشند.اين عوامل غير متابوليک از عوامل زمينهاي تغييرات در الکتروميوگرافي عضله EMGو نيروي خروجي در وضعيتهاي خستگي
ميباشد(Staply et al. 2006).
مطالعات گذشته نشان ميدهد انقباض ايزومتريک ارادي ساب ماگزيمال عضلات واستوس لتراليس باعث کاهش ميزان فسفوکراتين داخل سلولي ميشود. همچنين يک رابطهي خطي بين ميزان کاهش MVC عضلات تيبياليس قدامي و تجمع يون H+ وجود دارد و ميزان اسيد لاکتيک خون در طي 1 دقيقه انقباض ايزوکينتيک پروتکل فلکشن و اکستنشن زانو افزايش مييابد و يک همبستگي بين ميزان خستگي عضله و تجمع اسيد لاکتيک خون وجود دارد (Rozze et al. 2000).
شروع انقباض ارادي عضله شامل چندين روند است که با کنترل کورتکس مغز شروع شده و با انقباض فيبرهاي عضله به پايان ميرسد بنابراين خستگي عضله در نتيجه اختلال در هريک از اين روندها ايجاد
ميشود. عوامل بالقوه که در ايجاد خستگي دخالت دارند به 2 گروه تقسيم ميشوند. 1ـ عوامل مرکزي که در اثر يک اختلال در انتقال عصبي – عضلاني بين CNS و غشاي عضله ميباشد. 2ـ عوامل محيطي که شامل تغييراتي است که داخل عضله ايجاد ميشود. سرعت و ميزان خستگي به عضله بکار گرفته شده و نيز اينکه آيا انقباضات به شکل پيوسته و يا منقطع صورت گرفته بستگي دارد
(Schiepatti et al. 2003; Schmid et al. 2005 ).
بهبودي خستگي:
در هر برنامهي ورزشي تقويتي بايد زمان کافي براي رفع خستگي هم در نظر گرفته شود. در اين زمان درعضلات ذخاير انرژي مجدداً ايجاد ميشود. حدود يک ساعت پس از قطع ورزش جريان خون تمام اسيد لاکتيک تشکيل شده را از عضله دور ميکند و در عضلات مجدداً ذخاير اکسيژن تشکيل و ترميم ميشود در طي چند روز بعد هم گليکوژن مجدداً تشکيل ميشود. اگر در دورهي ريکاوري ورزشهاي ملايمي انجام دهيم خستگي زودتر برطرف ميشود (Kisner ,Colby. 2007).
1ـ1ـ7ـ ارزيابي خستگي عضله توسط الکتروميوگرافي:
استفاده از EMG سطحي براي مطالعهي ظرفيت فانکشنال عضله روشي شناخته شده است. در طي انقباض ايزومتريک نگهدارنده شيفت طيف توان EMG به سمت فرکانسهاي پايين به طور مکرر گزارش شده است. روش تجزيه و تحليل فرکانس ميانه رايجترين شيوه مورد استفاده در ارزيابي جابجايي طيف فرکانس ناشي از خستگي عضله ميباشد. فرکانس ميانه ( Median Frequency ) فرکانسي است که در اطراف آن توان فرکانس از گسترش يکساني در جهت مقادير بالا و پايين برخوردار است. شاخص MF با گذشت زمان رو به کاهش رفته و گاهي حين انقباضات ايزومتريک طولاني مدت اين کاهش تا حد 50% رخ ميدهد. ميزان جابجايي که در طول زمان در MFرخ ميدهد بستگي به سطح انقباض دارد. هرچه سطح تانسيون اعمال شده بالاتر باشد MF با سرعت بيشتري به سمت فرکانسهاي پايينتر معطوف ميشود.
کاهش سرعت هدايت غشاي فيبر عصبي و افزايش بسيج موتور يونيت در اثر کاهش سرعت هدايت مهمترين علتي است که باعث کاهش MF ميشود. کاهش سرعت هدايت عصبي همراه با افزايش يون پتاسيم در بخش خارج سلولي و کاهش آن در داخل سلول ميباشد. افزايش يون سديم در داخل سلول باعث ميشود تعداد و سرعت کار کانالهاي سديمي کاهش يابد و فاز رپلاريزاسيون انقباض عضله طولاني شود (Falla et al. 2003; Falou et al. 2005; Hermens et al. 1999 ) .
در مطالعات گذشته باايجاد خستگي، کاهش شاخص MF را گزارش کردهاند
(Givoni et al. 2007; Voight et al. 1996; Vuillerme et al. 2008) . ارزيابي خستگي عضله در عضلات گردن با استفاده از الکتروميوگرافي تا حدي پيچيده است زيرا بيش از 20 عضله به سر اتصال دارند و حرکت و ثبات آنها روي اندازه گيري اثر ميگذارد. عليرغم غيرممکن بودن ارزيابي عضلات مشخص در گردن با الکترود سطحي، مجموعهي فعاليت عضله که از طريق الکترود سطحي بدست ميآيد جالبترين منبع مورد استفاده در مطالعات است و براي اثبات خستگي عضلات گردن از الکتروميوگرافي سطحي استفاده شده است (Thuresson et al. 2005; Kallenberg et al. 2007; Oksana et al. 2007) .
تقريباً از 20 سال پيشPhilips و همکاران دريافتند که EMG سطحي از عضلات گردن به عنوان يک ارزيابي غير تهاجمي – ابجکتيو و يک معيار تکرارپذير براي ارزيابي خستگي عضلات گردن
ميباشد (Philips et al. 1986).
1ـ1ـ8ـ تأثير خستگي بر حس عمقي:
خستگي عضله بر حس عمقي مفصل تأثير ميگذارد زيرا باعث افزايش آستانهي ديشارژ دوک عضله ميشود و بر فعاليت همزمان آلفا – گاما اثر ميگذارد. آلفا موتور نورون آورانهاي مونوسيناپتيک و پلي سيناپتيک از کورتکس حسي – حرکتي و هستههاي ساقهي مغز و آورانهاي حس Ia و II و III و IVدريافت ميکند. در اثر خستگي پيامهاي آوران حسي به آلفا موتور نورون تغيير کرده که در نهايت بر فانکشن عضله و مفصل اثر ميگذارد و باعث ميشود که مفصل نتواند عملکرد حفاظتي مناسبي با عضله داشته باشد. توانايي مفصل براي درک نيروهايي که به ساختارهاي اطراف مفصل وارد ميشود و همينطور تعديل پاسخهاي عضلاني مناسب باعث ايجاد ثبات دايناميک ميشود (Rozze et al. 2000).
مبلغ قابل پرداخت 68,700 تومان